چهارشنبه 88 اردیبهشت 23 , ساعت 7:50 عصر
سلام.تمام شد. این برنامه سه روزه ایام فاطمیه هم تمام شد. اما خدا وکیلی این شب آخری نگذاشتند همه گریه هام را بکنم. آخه دلم از دست کارام خیلی پره. از موقع قرآن خوندن دوست داشتم گریه کنم تا اینکه در آخر برنامه به اوجش رسید. حالا از بقیه که بسه و گریه نکن اما من ...چقدر دلم از دست گناهام دلگیره. با این گناهام به کجا می خوام برسم ...امروز خجالت میکشیدم که به پدرم امام زمان بگم نصیبم کن کربلا و دیدنت و شهادت و.... آخه چقدر خودخواه شده بودم .فقط خودم ...همه حاجت هام شده من... برای من...من...خسته شدم . با این گناهان و این کارها شهادت را می خوام ...ای نفس آخه خجالت نمیکشی گناه میکنی بعد میگی خدایا شهادت نصیبم کن ...به کجا چنین شتابان.از خدا و امام زمان خجالت نمیکشی .چرا حرفات با عملت فرق داره. چرا اینقدر زمینی شدی که وقتی بهت میگن التماس دعا جرات نمیکنی داد بزنی بگی آی مردم یک حاجت بزرگتر دارم که می خوام تا اون بر آورده نشده برای چیز دیگه ای دعا نکنم . چرا داری فقط ادعا میکنی. امروز باز یاد حرف شهید آوینی افتادم که میگوید:تظاهر به دانایی هیچ گاه جای دانایی را نمیگیرد .می خواهم کاری کنم که هر چه هست خدا باشد.حالا امام زمانت آواره ،طرد شده، تنها و یگانه است اما تو چه کار میکنی براش حتی از دعا کردن تنها برای او دریغ میکنی .دل بیدار شو دیگه خسته شدم شروع به کار کن .خدایا خودت کمکم کن معنی جمله شهید آوینی را درک کنم .خدایا از گناهام خسته شدم.آخه تا کی ؟خدایا امروز نمیگم دلم برات تنگ شده .امروز بازم میگم دلم برات تنگ شده.خدایا خیلی دوست دارم ..خدا ..خدا امام زمان میدونم بی وفایی کردم .گناه کردم ..دلت را وای سوزاندم...اشکت را در آوردم .وای به حال دل بی خبرم ...اما اما ،مهدی جان ،پدرم چشم به راحتم .بیا که جدایی ...جدایی...چه بی خبرم از دل تنگم که جدایی بهانه دیدار است .مدی ام با تمام وجود فریاد میکنم سکوت بسته در گلویم را :خدایا بیاید ...بیاید آن سفر کرده که صد نه هزاران قافله دل همره اوست. الهم عجل لولیک المولانا صاحب الزمان خدایا دلم را به ظهور مهدی زنده و شاد بگردان.آمین یا رب العالمین.
نوشته شده توسط دریا | نظرات دیگران [ نظر]
|